وقتی عاشقش شدم که دیدم ….
هیچوقت دلمو نشکست ....
هیچوقت بهم نه نگفت…
همیشه در جواب بچه بازیهام …خندید و گفت:
عاشقه همین کاراتم....
مـــرا بــه اســم کــوچـ♥ـکــم کـه...
صــدا مــی زنــی!
لـحــن صـ♥ـدای تــو...
دوسـ♥ـتــ داشـتـ♥ـنــی تــریــن ..
صـدای عــالـ♥ـم اســتــ
با عشق روزمان شب میشود و با یاد هم شبهایمان را سر میکنیم...
همه جا با توام ، تو اینجا همیشه در قلبمی و
من آنجا باز هم به عشقت نفس میکشم...
وقتی دلم بهونه بودنتو میگیره
با شنــیدن هر صدایی اشکم درمیاد
چه بـرسه تـــو صدام کنی
دلم بهونه میگیره تو آغوشـــت گم بشم
و من با چشمایه خیس خودخواهانه آرزو میکنم
همیشـــه داشـــتنه روحـــــــــو جســـمتو
گاهی باید فاتحـــه خـــاطره ای رو خوند
وگر نه همون خـــاطره
فاتحـــه تو رو می خونه !
در و دیـوار اتــاقــمـ بــویِ خــون میــدهــد
مــن امشــب
تـمـامـ وابـستـگـے امـ
بــه تــو را
بــه تـیـغ کـشـیـده امـ!
چـه رســم ِ تلخــي سـت
تــــو ، بــي خـــبـر از مــن !
و
تمـــام ِ مـن ، درگـــير ِ تــو
مـحکــم باش
وقتی خیلی نرم شوی ؛
همه خـَمـَت می کنند !
حتی کسی که انتظار نداری ...
هیچ ماشینی به مقصدِ تو نمی رساندَم.
مسافرکِش ها هم فهمیده اند
خیالی بیشْ نبوده ای!
حرف میزنی اما تلخ
محبت می کنی ولی سرد
چه اجباری است دوست داشتن من!
دیر آمدی ...
یادم رفت عاشقت بودم !
لااقل این نکته را بدان:
آهن قراضه ای که چنان گرم گرم گرم در سینه می تپید دلم بود نامهربان
جمله های واضح دل را سوالی کرد و رفت
چون رمیدن های آهو ناز کردن های او
دشت چشمان مرا حالی به حالی کرد و رفت
کهنه ای بودم برای دست های این و آن
هرکسی مارا به نوعی دستمالی کرد و رفت
ابرهم در بارشش قصد فداکاری نداشت
عقده در دل داشت روی خاک خالی کردو رفت
پیرمرد همسایه آلزایمر دارد
دیروز زیادی شلوغش کرده بودند
او فقط فراموش کرده بود
...از خواب بیدار شود
دلتنگم
مثل مادر بی سوادی که
دلش هوای بچه اش را کرده
ولی بلد نیست شماره اش را بگیرد...
گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز
بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم...
من می گریستم به اینکه حتی او هم
محبت مرا از سادگی ام می پندارد....
همسایه ام از گرسنگی مرد ، بستگانش در عزایش گوسفندها سر بریدند...
آقای 3000 میلیارد لااقل سهم این کودک را نمی بردی...
دستها را باز در شبهای سرد ها کنید ای کودکان دوره گرد
نازنین
ورشکست شدن کدامین سرمایه دار
به اندازه ی بی سرمایه شدن تو دردناک است...
ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد
زنی در حال عبور اورا دید
اورا به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید
و گفت مواظب خودت باش
کودک پرسید : ببخشید خانم شما خدا هستید؟؟؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم
کودک گفت : می دانستم با او نسبتی داری....
انسانهای بزرگ دو دل دارند
دلی که درد می کشد و پنهان است
و دلی که می خندد و آشکار است....
قند خون مادر بالاست
اما دلش همیشه شور می زند برای ما
اشکهای مادر...مروارید شده است در صدف چشمانش
دکترها اسمش را گذاشته اند آب مروارید
حرف ها دارد چشمان مادر... گویی زیر نویس فارسی دارد
دستانش را نوازش می کنم
داستانی دارد دستانش
ادعای عشق می کنیم و فراموش کرده ایم رنگ چشم های مادرمان را....